نوشته شده توسط : nahal

baad.jpg

 

 



:: بازدید از این مطلب : 1819
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 30 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

girl+woman+surprise+face.jpg

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

losing-ctrl.jpg



:: بازدید از این مطلب : 1363
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 30 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

28.jpg

 

 عصر دلگیر جمعه است و دیوارهای خونه قلبم را فشار می دهد.

 می زنم تو خیابون واز سرازیری توی بلوار پیاده میرم سمت پله های پارک .

 ماشینی بوق می زند وچراغ ترمزش روشن می شود.

به روی خودم نمیارم و به سرعت قدمهام اضافه می کنم.

 کمی جلوتر نگه می دارد.

 حالیمه چی کار داره می کنه.

 از کنارش بی تفاوت رد می شوم.

سرعتش را هم قدم می کند و شیشه ی سمت کمک را میدهد پایین :

 خانوم محترم کجا تشریف می برید؟

 جواب نمی دهم.

 نیشش را تا بناگوش باز می کند :

خانوم عزیز ،اجازه بدید برسونمتون، بنده همه جوره در خدمت شما هستم.

 با صدای سگی که اماده پاچه گرفتن است میگم که مزاحم نشه ، اما لابد فکر می کند دارم “ناز” می کنم. 

نیش ترمزی می زند و همانطور در حال رانندگی کیف پولش را از جیب شلوارش می کشد بیرون:

 خانوم محترم ، بیا بابا ،هر چی تو بگی،قربونت برم، ضد حال نزن دیگه !لای کیف پولش را باز کرده و اسکناس وچک پول تعارف می کند و همزمان چشمک می زند که سخت نگیرم.

 یک آن هوس می کنم که بپرم و در ماشینش را باز کنم و بکشمش پایین و با قوت هر چه تمام ترپس کله اش را بگیرم و صورتش را توی شیشه ی ماشینش خورد کنم اما چون با خشونت مخالفم منصرف می شوم.( دلیل اصلی اش اینه که زورم بهش نمی رسد) .دستهایم را می گذارم روی شیشه و تا سینه خم می شوم توی ماشین.

 .گل از گلش شکفته ، دور و برم را نگاه می کنم و فاصله ام را تا پارک می سنجم.

 توی خیابون هیچ کس نیست.

 لبخند پهنی می زنم و می پرسم:

 حالا چی چی داری؟

کیفش را بالا می آورد و نگاه هرزه اش از روی لبهایم تا سینه ها پایین می آید، کیف پول را توی هوا می قاپم و با تمام قدرتم پرت می کنم آن طرف بلوار و مثل فشنگ به سمت پارک می دوم.

 پشت سرم صدای کشیده شدن ترمز دستی و باز شدن در ماشین می آید و مردک در حالیکه به سمت کیفش می دود از ته جگرش فریاد می زند:

اووووووووووووووووووووووووووووووی، جنده !

و من همینطور که می دوم با خودم فکر می کنم که چفدر جالب است که تا وقتی فکر می کنند جنده ای ، خانوم محترم صدایت می کنند و وقتی مشخص می شود این کاره نیستی تبدیل به یک جنده می شوی.

نتیجه گیری اخلاقی:

اوباشی که اینجا را با محل کار مادرشان اشتباه گرفته اند و ما را مورد عنایت های مورد نظر خواهرشان قرار می دهند و تصور می کنند که به جرم زن بودن می توانند ما را با الفاظ رکیک از میدان به در کنند بدجایی آمده اند .

ما بی شرف ندیده نیستیم.

باکی مان هم نیست که مارا چه خطاب کنند.

از بقیه دوستان هم میخواهیم که با ایشان همکلام نشوند که هم کلامی با آدم بی پدر و مادر جز خسران حاصلی نخواهد داشت.

یک بار و برای ثیت در تاریخ پاسخ داده شد.

ما نه لال هستیم و نه بی غیرت.

اما تا دلتان بخواهد زخمی و خسته ایم.

 اگر حیا نمی کنید ، بترسید.

گاهی آدمهای زخمی خطرناک می شوند..

 



:: بازدید از این مطلب : 1096
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 30 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

Join Gevo
Group 

 

 

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....

یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟

پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....

قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه ، بدم؟

پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!

قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....

اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟

پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟

جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟

پیرزن گفت: مُیخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُی‌خُوره .....

جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِیگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!

جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....

پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگیریفته بُودی؟

جوون گفت: چرا

پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُی‌خُوریم نِنه .....

بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.

:: بازدید از این مطلب : 1400
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 30 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

یادمان باشد که : او که زیر سایه ی دیگری راه می رود ، خودش سایه ای ندارد .

 

یادمان باشد که : هرروز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را .

 

یادمان باشد که : زخم نیست آنچه درد می آورد ، عفونت است .


یادمان باشد که :در حرکت همیشه افق های تازه هست .

 

یادمان باشد که : دست به کاری نزنم که نتوانم آنرا برای دیگران ! تعریف کنم .

 

یادمان باشد که : آنها که دوستشان می دارم می توانند دوستم نداشته باشند .

 

یادمان باشد که : حرف های کهنه از دل کهنه بر می آیند ،

 

یادمان باشد که که دلی نو بخرم .

 

یادمان باشد که : فرار راه به دخمه ای می برد برای پنهان شدن نه آزادی .

 

یادمان باشد که : باور هایم شاید دروغ باشند .

 

یادمان باشد که : لبخندم را توى آیینه جا نگذارم .

 

یادمان باشد که : آرزوهای انجام نیافته دست زندگی را گرفته اند و او را راه می برند .

 

یادمان باشد که : لزومی ندارد همانقدر که تو برای من عزیزی ، من هم برایت عزیز باشم .

 

یادمان باشد که : محبتی که به دیگری می کنم ارضای نیاز به نمایش گذاشتن مهر خودم نباشد .

 

یادمان باشد که : برای دیدن باید نگاه کرد ، نه نگاه !

 

یادمان باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید .

 

یادمان باشد که : دلخوشی ها هیچکدام ماندگار نیستند .

 

یادمان باشد که : تا وقتی اوضاع بدتر نشده ! یعنی همه چیز رو به راه است .

 

یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها .

 

یادمان باشد که : آرامش جایی فراتر از ما نیست .

 

یادمان باشد که : من تنها نیستم ما یک جمعیتیم که تنهائیم .


یادمان باشد که : برای پاسخ دادن به احمق ، باید احمق بود !

 

یادمان باشد که : در خسته ترین ثانیه های عمر هم هنوز رمقی برای انجام برخی کارهای کوچک هست!

 

یادمان باشد که : لازم است گاهی با خودم رو راست تر از این باشم که هستم .

 

یادمان باشد که : سهم هیچکس را هیچ کجا نگذاشته اند ، هرکسی سهم خودش را می آفریند .

 

یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود، به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست .

 

یادمان باشد که : پیش ترها چیز هایی برایم مهم بودند که حالا دیگر مهم نیستند .

 

یادمان باشد که : آنچه امروز برایم مهم است ، فردا نخواهد بود .

 

یادمان باشد که : نیازمند کمک اند آنها که منتظر کمکشان نشسته ایم .

 

یادمان باشد که : من « از این به بعد » هستم ، نه « تا به حال » .

 

یادمان باشد که : هرگر به تمامی نا امید نمی شوی اگر تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی .

 

یادمان باشد که : غیر قابل تحمل وجود ندارد .

 

یادمان باشد که : گاهی مجبور است برای راحت کردن خیال دیگران خودش را خوشحال نشان بدهد .

 

یادمان باشد که : خوبی آنچه که ندارم اینست که نگران از دست دادن اش نخواهم بود .

 

یادمان باشد که : با یک نگاه هم ممکن است بشکنند دل های نازک .

 

یادمان باشد که : بجز خاطره ای هیچ نمی ماند .

 

یادمان باشد که : وظیفه ی من اینست: «حمل باری که خودم هستم» تا آخر راه .

 

یادمان باشد که : منتظر ِ تنها یک جرقه است ، انبار مهمات .

 

یادمان باشد که : کار رهگذر عبور است ، گاهی بر می گردد ، گاهی نه .

 

یادمان باشد که : در هر یقینی می توان شک کرد و این تکاپوی خرد است .

 

یادمان باشد که :همیشه چند قدم آخر است که سخت ترین قسمت راه است .

 

یادمان باشد که : امید ، خوشبختانه از دست دادنی نیست .

 

یادمان باشد که : به جستجوى راه باشم ، نه همراه .

 

یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها .

 



:: بازدید از این مطلب : 1332
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : 30 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal
image.php?op=newsimg2&var=MTE0NDIxMDExNy00MDY1MTYzLWxnLmpwZw==&w=250
 
 
یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که
 
''شجاعت یعنی چه؟''
 
 محصّلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود :
 
 ''شجاعت یعنی این''
 
و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته بود !
 
 اما برگه ی آن جوان دست به دســـــــــــت بین دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون استثنا به ورقه سفید او نمره 20 دادند ...
 
فكر میكنید اون دانش آموز چه كسی می تونست باشه؟
 
scan.jpg
 
 
 دکتر علی شریعتی




:: بازدید از این مطلب : 1035
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 30 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal
3893_1194540196.jpg

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم . 
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .




:: بازدید از این مطلب : 1319
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 30 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

هروقت دلت گرفت ؛

 هروقت آسمون برات مثل همیشه آبی نبود ؛

هر وقت احساس کردی داری زیر بار مشکلات خورد میشی ؛

 هروقت حس کردی دیگه به درد هیچ کاری نمیخوری ؛

هروقت حس کردی که خیلی بی مصرف و پوچی هروقت حس کردی خیلی تنها شدی به اون بالا نگاه کن ته دلت با اون خلوت کن .

 

 

32547.jpg




 

اونی که همیشه همراهته ، ولی تو نمی بینیش اونی که همیشه مراقبته ولی تو بی خبری اونی که طاقت نمیاره تو یه گوشه غمگین بشینی اونی که فقط صفتش بخششه و سراسر صفاست به اونی فکر کن که برات بارون میفرسته تا تو زیر بارون قدم بزنی و تازه بشی به اونی فکر کن که هر روز رنگ آسمونو عوض میکنه تا برات یکنواخت نباشه به اونی فکر کن که نمیزاره تنها بمونی از اون بخواه . فقط از اون کمک بگیر به چیزهای قشنگی که برات هدیه فرستاده فکر کن به پدر و مادر و دوستای خوبت ببینم چند وقته به چشمای مادر و پدرت خیره نشدی ؟

چند وقته که صورتشونو نبوسیدی ؟چند وقته که صداشون نکردی ؟

چند وقته که تنهایی رو خودت برای خودت ساختی ؟بی حرکت نشستی که چی بشه ؟

تا کی؟

تا خودت نخوای هیچوقت تغییری نمیکنی تا خودت نخوای که به مشکلات غلبه کنی هیچ کس نمیتونه کمکت کنه پاشو یه یاعلی بگو و آستین هاتو بالا بزن پاشو به دورو برت خوب نگاه کن اینهمه قشنگی اینهمه زیباییاینهمه کسانی که میتونی حداقل تنهاییتو با اونها قسمت کنی .

 اما تو نمی خوای تو میخوای فقط یه گوشه کز کنی و بگی این سرنوشت منه ؟

سرنوشت توی دستای من و توست سر نوشت با همت خودمون رقم زده میشه پاشو .

وقت داره میگذره عمر رفته برای هیچ کس بر نگشته و برای تو هم هیچ وقت بر نمیگرده به مشکلات نیشخند بزن قبل از اینکه توی چنگالش اسیر بشی دستتو محکم به ریسمانی که خدا برات میفرسته گره بزن نترس برو جلو هر وقت از هر چیز ترسیدی برو سمتش برو توی دلش .

ایتطوری دیگه ترس برات معنی نداره

 فقط بجنب وقت کمه

 اما اگه بخوای و همت کنی توی این وقت کم خیلی هم وقت زیاد میاری

 فقط پاشو زودتر

:: بازدید از این مطلب : 1492
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 30 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

خوش هیکل ترین پلیس جهان



:: بازدید از این مطلب : 977
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 30 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

1309491202.jpg&t=1

 

روی عکس آدمک کلیل کنید ودر پنجره جدیدی که باز میشود روی دکمه play کلیک کرده و فقط تماشا کنید.



:: بازدید از این مطلب : 1566
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 30 شهريور 1389 | نظرات ()