نوشته شده توسط : nahal

چارلی چاپلین

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

 



 

 

 
 

 آموخته ام که :

آموخته ام که با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.

آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است

آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت

آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم

آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم

آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است

آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند

آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند

آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم

آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد

آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد، نه زمان

آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد

آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم

آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم

آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم

آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد

 



:: بازدید از این مطلب : 914
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal
نامه ای از خدا

به:شما

از:خالق

تاریخ:امروز

موضوع:خودت

عطف به:زندگی من

       خدا هستم، امروز من همه ی مشکلاتت را اداره می کنم، لطفا به خاطر داشته باش که من به کمک تو نیاز ندارم.

      اگر در زندگی وضعیتی برایت پیش آمد که قادر به اداره کردن آن  نیستی، به راه های رفع آ فکر کن ولی خودت را عذاب نده، آنرا در صندوق ( برای خدا تا انجام دهد) بگذار.

     همه  چیز انجام خواهد شد ولی در زمان مورد نظر من، نه تو.

     وقتی که مطلبی را در صندوق من گذاشتی، همواره با اضطراب دنبال(پیگیری) نکن، در عوض روی تمام چیزهای عالی و شگفت انگیزی که الآن در زندگی ات وجود دارد تمرکز کن.

    نا امید نشو، توی دنیا مردمی هستند که رانندگی برای آنها یک امتیاز بزرگ است، شاید یک روز بد در محل کارت داشته باشی: به مردی فکر کن که سالهاست بیکار است و شغلی ندارد.

    ممکنه غصه زودگذر بودن تعطیلات آخر هفته را بخوری: به زنی فکر کن که با تنگدستی وحشتناکی روزی ۱۲ ساعت، هفت روز هفته را کار می کند تا فقط شکم فرزندانش را سیر کند.

    وقتی که روابط تو رو به تیرگی و بدی می گذارد و دچار یاس می شوی: به انسانی فکر کن که هرگز طعم دوست داشتن و موردمحبت واقع شدن را نچشیده.

    وقتی ماشینت خراب می شود و تو مجبوری برای یافتن کمک کیلومترها پیاده بروی:به معلولی فکر کن که دوست دارد یکبار فرصت راه رفتن داشته باشد .

    ممکنه احساس بیهودگی کنی و فکر کنی که اصلا برای چی زندگی میکنی و بپرسی هدف من چیه؟  شکرگذار باش ـ در اینجا کسانی هستند که عمرشان آنقدر کوتاه بوده که فرصت کافی برای زندگی کردن نداشتند.

     وقتی متوجه موهات که تازه خاکستری شده در آینه میشی:به بیمار سرطانی فکر کن که آرزو دارد  کاش مویی داشت تا به آن رسیدگی کند.



:: بازدید از این مطلب : 1450
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

تست زیر از چهار سؤال تشکیل شده که به شما خواهد گفت آیا برای این که یک مدیر حرفه‌ای باشید، شایستگی لازم را دارید یا نه؟

 

 

سؤال‌ها مشکل نیستند. در مورد هر سؤال اول سعی کنید خودتان پاسخ بدهید و بعد پاسخ را بخوانید تا ببینید درست جواب داده‌اید یا خیر.

 

 

 

 

 

1-از شما خواسته شده یک زرافه را در یخچال قرار دهید. چطور این کار را انجام می‌دهید؟

.

.

.

.

.

.

 

پاسخ: درب یخچال را باز می‌کنیم. زرافه را داخل یخچال می‌گذاریم و سپس درب آن را می‌بندیم. هدف از این سؤال این است که مشخص شود آیا شما از آن دسته افرادی هستید که تمایل دارند مسائل ساده را خیلی پیچیده ببینند یا خیر!

 

 

 

 

 

 

2-حال از شما خواسته شده یک فیل را در یخچال قرار دهید. چه می‌کنید؟

..

.

.

.

.

.

.

پاسخ: آیا پاسخ شما این است که درب یخچال را باز می‌کنیم و فیل را در یخچال می‌گذاریم و درب آن را می‌بندیم؟

نه! این درست نیست!

پاسخ صحیح این است که درب یخچال را باز می‌کنیم. زرافه را از یخچال خارج می‌کنیم. فیل را در یخچال می‌گذاریم و درب آن را می‌بندیم. این سؤال برای این است که مشخص شود آیا شما به نتایج کار های قبلی خود و تأثیر آن برتصمیم گیری‌های بعدی‌تان فکر می‌کنید یا خیر.

 

cartoon-lion-21112009.jpg&usg=AFQjCNF4zCP_gAGu1CZgAVJm-tbVjdzCZQ

 

 

 

3-شیرشاه یک کنفرانس برای حیوانات جنگل ترتیب داده است که به جز یک حیوان، همگی حیوانات در آن حضور دارند. آن یک حیوان غایب کیست؟

.

.

..

.

.

.

.

پاسخ:‌ یادتان رفته که فیل الان در یخچال است؟ پس حیوان غایب این جلسه باید فیل باشد! هدف از این سؤال این است که حافظه شما در به خاطر سپردن اطلاعات سنجیده شود.

اگر تا این جا به سؤالات پاسخ درست نداده‌اید نگران نباشید، هنوز یک سؤال دیگر مانده است.

 

 

 

 

 

4-باید از یک رودخانه عبور کنید که محل سکونت کروکودیل هاست. شما قایق ندارید. چه می‌کنید؟

.

.

.

.

.

.

.

پاسخ: خیلی ساده است! به داخل رودخانه پریده و با شنا کردن از آن عبور می کنید.

کروکودیل‌ها؟ آنها الان در جلسه‌ای هستند که شیرشاه ترتیب داده! هدف از این سؤال این است که مشخص شود آیا از اشتباه‌های قبلی خود درس می‌گیرید که دوباره آن ها را تکرار نکنید یا خیر.



:: بازدید از این مطلب : 1398
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

وقتی که ساکتن ---------- مثل یه اسب آقا و خواستنی اند

وقتی که اعصبانی میشن ---------- مثل لولوها میشن دیگه نمیشه رفت سمتشون

وقتی غر میزنن ---------  دلت میخواد خفه شون کنی

وقتی که ناز میکنن ----------  مثل یه بچه پنج ساله میشن

وقتی که دروغ میگن --------- تو چشات نگاه نمی کنن

وقتی ناراحت میشن ---------- باید وسایل سبک و از دسترسشون دور کرد

وقتی خوشحال میشن -------- چشاشون از شیطنت برق میزنه

وقتی داد میکشن  --------- مثل یه پتک روسرت خراب میشن

وقتی که بترسن  ---------  خیلی منم منم میکنن

وقتی خجالت بکشن (که نمی کشن)------- حواستو پرت میکنن رو موضوعات جنبی

وقتی که حرف میزنن -------- باید تحمل کنی وگرنه میگن من واسه دیوار فک میزنم 

وقتی که گریه میکنن ------------ مثل بچه های شیش ماهه حتما باید بغلش کنی و باهاش گریه کنی تا آروم شه

و در آخر وقتی که هیچ کاری نمیکنن و یه جا لم میدن  مثل یه موسیقی خش دار رو نروت راه میرن



:: بازدید از این مطلب : 1404
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal






























:: بازدید از این مطلب : 2234
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

چهار تا مهندس برق، مكانیك، شیمی و كامپیوتر با یه ماشین در حال مسافرت بودن كه یهو ماشین خراب میشه. خاموش میكنه و دیگه هر چی استارت میزنن روشن نمیشه.

 

 میگن آخه یعنی چی شده؟

 

مهندس برقه میگه: احتمالاً مشكل از مدارها و اتصالاتو سیم كشی هاشه.

 

 یكی از اینا یه ایرادی پیدا كرده.

 

مهندس مكانیكه میگه: نه بابا، مشكل از میل لنگ یا پیستوناشه كه بخاطر كار زیاد انحراف پیدا كرده.

 

مهندس شیمیه میگه: نه، ایراد از روغن موتوره. سر وقت عوض نشده، اون حالت روان كنندگیشو از دست داده.

 

در اینجا میبینن مهندس كامپیوتره ساكته و هیچ چی نمیگه. بهش میگن: تو چی میگی؟

 

 مشكل از كجاست؟ چیكارش كنیم درست شه؟

مهندس كامپیوتره یه فكری می كنه و میگه: نمیدونم، ولی بنظرم پیاده شیم، سوار شیم شاید درست شده باشه


:: بازدید از این مطلب : 1350
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

از توالت شروع میكنیم !!! 18.gif

مراقب این شیئ گرانبها باشید و عبرت بگیرید و از هم اكنون به فكر تهیه زنجیر باشید !! 09.gif 

http://marshal-modern.ir/Archive/10247.aspx

  

 

باز هم توالت و این بار NO PIPI عزیزم !!! 09.gif 

http://marshal-modern.ir/Archive/10253.aspx

 

 

 

عاقبت این خاك بازی و شن و ماسه بازی به مرگ حاج خانم انجامید !! 09.gif

http://marshal-modern.ir/Archive/10254.aspx

 

 

 

عجب با كلاس !!
آلمان میرن و میان ... چه خونه HOTi داشتن خبر نداشتم ! 09.gif 

http://marshal-modern.ir/Archive/10250.aspx

 

 

 

ای بابا ...

حرف حق تلخه !! 09.gif 

http://marshal-modern.ir/Archive/10252.aspx

 

 

 

ساسی جون كجایی آرایشگاتو هم ساختن !! 04.gif 

http://marshal-modern.ir/Archive/10249.aspx

 

 

 

بدلیل كمبود كاغد :

 پیشونی بچه  = وایت بورد 18.gif

http://marshal-modern.ir/Archive/10248.aspx

 

 

گیر بدیم به این سوتی املایی ها 09.gif :

 

 

ای بابا این كارت ویزیت دیگه نه یكی نه دوتا .... 09.gif

طراح این كارت یه سر به علامه دهخدا هم بزنه بد نیست جون تو !! 04.gif 

http://marshal-modern.ir/Archive/10251.aspx

 

 

 

ارباب این آخر حسنی هست یا حسینی؟! 

http://marshal-modern.ir/Archive/10246.aspx



:: بازدید از این مطلب : 1762
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

یک پسر تگزاسی برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از این فروشگاهای بزرگ که همه چیز میفروشند Everything under a roof)) در ایالت کالیفرنیا میرود.

مدیر فروشگاه به او میگوید:

یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیریم.

در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند فروش داشته است؟

پسر پاسخ داد که یک فروش.

مدیر با تعجب گفت: تنها یک فروش؟

بی تجربه متقاضیان در اینجا حدقل 10 تا 20 فروش در روز دارند.

حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟

پسر گفت: 134999.50 دلار.

مدیر تقریبا فریاد کشید: 134999.50 دلار؟

مگه چی فروختی؟

پسر گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه.

یعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟

گفت: خلیج پشتی. من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم.

بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت:

هوندا سیویک. پس منهم یک بلیزی 4WD به او پیشنهاد دادم که او هم خرید.

مدیر با تعجب پرسید: او آمده بود که یک قلاب ماهیگیری بخرد و تو به او قایق و بلیزر فروختی؟

پسر به آرامی گفت:

نه، او آمده بود یک بسته نوار بهداشتی بخرد که من گفتم پس ریده شده به آخر هفته ات. بیا یک برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم.!!!!!!!!

:: بازدید از این مطلب : 1600
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

هزینه عشق واقعی ! ...

پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد.
مادر که در حال آشپزی بود ، دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.
او نوشته بود :

صورتحساب !!!
کوتاه کردن چمن باغچه 5000 تومان
مراقبت از برادر ک تومان وچکم 2000
نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3000 تومان
بیرون بردن زباله 1000 تومان
جمع بدهی شما به من :12000 تومان!

مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:

بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ
و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که : هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است

وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد.
گفت: مامان ... دوستت دارم

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!!

نتیجه گیری اخلاقی :
قابل توجه اونهائی که فکر میکنند مرور زمان آنها را بزرگ کرده و حالا که هیکل درشت کردند خدا را هم بنده نیستند.
بعضی وقتها نیازه به این موارد فکر کنیم ...
کسانی که از خانواده دور هستند شاید بهتر درک کنند.

نتیجه گیری منطقی:
جایی که احساسات پا میذاره منطق کور میشه!!!
مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه میذاره : جمع بدهی میشه 11000 تومان نه 12000 تومان !!!

 



:: بازدید از این مطلب : 1248
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

chair.jpg

 

 

یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه :

 

 امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم

 

 درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه...!

 

 

بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه:

 

 با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم،

 

ثابت کنید که این صندلی وجود نداره؟!

 

 

دانشجوها به هم نگاه کردن

 

 و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه...

 

 

بعد از چند

 

 لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد...

 

 

روزی که نمره ها اعلام شده بود ،

 

 

بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود !

 

 

اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود:

 

 

 

 کدام صندلی ؟

 



:: بازدید از این مطلب : 1276
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()