عصر روز شنبه یه پیرمرد هفتاد ساله و یه دختر جوان و خوشگل و خوش هیکل وارد یه جواهر فروشی میشن و پیر مرده به جواهر فروش میگه: میخواد برای دوست دخترش حلقه بخره، جواهر فروشه هم یکی از اون حلقههای گرونشو نشون اونها میده، و میگه این حلقه پنجاه هزار دلار قیمتشه، دختره به محض دیدن حلقه و فهمیدن قیمتش خیلی ذوق زده میشه و به هیجان میآد. پیرمرده هم که اینطوری میبینه میگه: باشه ما اینو میبریم. جواهرفروشه میگه پولشو چه جوری میپردازین؟ پیرمرده میگه: من یه چک مینویسم و به شما میدم شما دوشنبه برین بانک و اونو نقد کنین ما هم عصر دوشنبه میایم و حلقه رو میبریم. صبح دوشنبه جواهر فروشه زنگ میزنه به پیرمرده و با عصبانیت و ناراحتی میگه: آقا بانک میگه که شما اصلا پولی توی این حساب ندارین!
پیرمرده میگه: آره اینو خودمم میدونم، ولی تو اصلا میتونی تصور کنی که من چه یکشنبهای داشتم!!!
:: بازدید از این مطلب : 1184
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2