روزی یك مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچكش را به یك ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند. آنها یك روز و یك شب را در خانه محقر یك روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرت مان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر
پدر پرسید: « آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»
پسر پاسخ داد: فكر می کنم
پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یك سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست »
در پایان حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد « متشكرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم»
:: بازدید از این مطلب : 644
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12