تا حالا عاشق شدی؟!!؟
یه عاشق واقعی؟!!؟
وقتی عاشق باشی....
اگه عاشق باشی...
تمام فكر و ذهنت درگیرشه، طوری كه صدای همه، صدای اونو واست تداعی میكنه و هر چیزی كه میبینی یه خاطره از اونو واست زنده میكنه...
روزی صدبار sms هاشو میخونی و با خوندنشون، نیشت تا بناگوشت باز میشه...
اگه قرار باشه بهت زنگ بزنه، یه ساعت مونده به تماسش هی به ساعتت نیگاه میكنی و بعد بیاختیار گوشیتو برانداز میكنی یا به گوشی خونه خیره میشی...
انگار ثانیهشمار با كلی كش و قوس خودشو میرسونه به ثانیه بعدی...
هی تو ذهنت مرور میكنی كه، الان كولهبار انرژی رو از صداش میگیری و غم و غصههات یادت میره و امیدوار میشی به همه ناامیدیا...
بعد از یه گپ كوتاه 2 دقیقهای، صدای دور و بریات در میاد، كه ای آقا! 2 ساعته پای تلفن چی میگی؟ و تازه میفهمی دو دقیقه نبوده و تایمر 120 دقیقه رو نشون میده و باید با اكراه خداحافظی كنی، اما همیشه منتظری كه اون بگه خداحافظ...
اگه قرار باشه ببینیش...
صدای تالاپ تولوپ قلبتو دو تا كوچه اونورتر هم میشه شنید، حالا بگذر از تته پتهای كه میكنی و اون خندهای كه برای پوشوندن دستپاچگی و سوتیهات تحویلش میدی، حالا ممكنه حتی اون علاقهی آنچنانی بهت نداشته باشه
دوست داری همه ساكت باشن و تنها صدای اون باشه كه برات حرف میزنه، حالا هر چی هم كه خزعبلات سر هم كنه انگار داره واست قصه لیلی و مجنون میگه و چنان شیفته صحبتش میشی كه حتی بعضی وقتا...
از یه چیزی خیلی میترسی كه نكنه به هر دلیلی از دستش بدی و اون دیگه تو رو نخواد یا از دستت ناراحت شه..
حرف كه بلد نیستی بزنی همش میگی ناراحتت كردم؟ ناراحت شدی؟
اگه هم حرفی زدی كه احساس كنی بد بوده 100 بار میگی ببخشیدا، به خدا منظوری نداشتم..
از محالات، فراموش كردن روز تولدشه واینكه بهترین و به یاد موندنیترین كادو رو بهش بدی...
دلت میخواد با چشات، با زبونت، با نیگات بهش بگی عاشقانه دوستش داری و حاضری برای لبخند و رضایتش هر كاری كنی...
بعد كه بنا بر آداب و شعور روابط متقابل باید تو هم حرف بزنی، میگی كه فرهاد پیش عشقت كم میاره و بیستون كه هیچ اورست هم كفاف كندهكاری عشقتو نمیده...
از10 تا حرف، 11 تاش اینه كه خیلی دوسش داری و اینو بهش ثابت میكنی، دروغم نمیگیا، هر كاری برای اثبات محبتت میكنی؛
مثلاً همه رو واسه وصلتتون راضی میكنی...
یا زیر بار مهریههای سنگینی میری كه 10 نسل بعد از تو هم توان پرداختشو ندارن...
حتی حاضری شغلتو، تیپتو، خونتو عوض كنی...
ادامه تحصیل میدی...
یا به جای فرار از سربازی میری سربازی...
و یا هزار تا چیز دیگه...
همه اینا رو دیدم كه میگم
اینا تقریباً حال و روز یه عاشق واقعیه...
اما اینو میدونم كه خیلی از ما....
شیعهها معنی عشقو نمیفهمیم، یكیش خودم...
ما انقدر تو چیزای مختلف غرقیم كه یادمون میره كه یكی هست كه عاشقمونه و روزی هزاربار اون به جای كارای حقیقتاً زشتمون از خداعذرخواهی میكنه...
برای دیدن و شنیدن صدای نازنینش لحظهشماری نمیكنیم و در عمل، هیچ اشتیاقی نداریم...
بارها همه احساس كردیم كه به نوعی صدامون كرده و حتی برای تغییر مسیر اشتباهمون، راهنماییمون كرده، اما بیخیال به راهمون ادامه دادیم...
از اینكه از دستش بدیم یا ازمون ناراحت شه، نمیترسیم یا بهتره بگم بیاهمیتیم...
نمیدونیم كه در كنارش بودن چه لذتی داره و برای در كنار بودنش تلاش نمیكنیم...
اصلاً نمیدونیم چه پیامهایی به ما داده تا از خوندنشون لبخند بزنیم...
تولدشم كه... كارامون بیشتر برای خودمون به یادموندنیه تا آقا و چه زیبا گفتند:
«این جشنها برای من آقا نمی شود شب با چراغ عاریه فردا نمی شود»
ما نتونستیم از بیابوننشینی درش بیاریم و به همه بگیم:
آی، اهل عالم، این آقا،مولای ما بقیةالله است، اربابمون مهدی (عج) فاطمه است.
نه تنها نتونستیم غربتشو كم كنیم، كه فقط هفتهای دوبار از دست ما شیعهها كه مثلاً خودمون و محبش میدونیم گریه می كنه...
بماند اونایی كه با ظلم به مادرش و جدش خون به دل نازنینش كردن و این غم تا ظهورش و چه بسا قیامت موندگاره...
برای شنیدن حرفای خدائیش هیچ اشتیاقی نشون ندادیم و بعد از 1176 سال، هنوز 313 عاشق واقعی نداره...
نه، منم میخوام عاشق بشم اما...
عاشق یوسف زهرا (س)
آقا شرمندهام، میدونم كه ردم نمیكنی و...
آقا ببخشید كه دعای فرج شده عادت ولقلقه زبونم
آقا فقط بگم كه، با همه بدیام دوستت دارم و منو از خودت جدا نكن
اللهم عجل فی فرج مولانا صاحبالزمان
:: بازدید از این مطلب : 726
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7